نیکا وارد اتاقش شد و در را قفل کرد....نگاهش را به اسمان دوخت....با خود فکرکرد هرگز نمیتواند از کسی آن هم معین متنفر باشد ولی باید درسی درست حسابی به او میداد تا او هرگز جرات دروغ گفتن را نکند....
صدای معین را از پشت در شنید
-نیکا نیکا...
سکوت
-نیکاااا
سکوت
-نیکا منو سیامک دوستای قدیمی هستیم....میدونی قبلا با هم پزشکی رو میخوندیم که نظرش عوض شد و اومد حسابداری...سارا هم از خیلی وقت پیش نامزدشه و برام حکم خواهر رو داره....
نیکا دهنش را کج کرد و گفت:
-حکم خواهر؟؟ خوبه دیگه هرکی خواهرت بود باید بیای و واسه یه خری مثه من نقشه بکشی که
-ببین نیکا من فقط میخواستم ببینم بهم علاقه داری یا نه....باور کن منظور دیگه ای نداشتم
نیکا نگاهش را به قاب عکس انداخت او و معین....لبخندی زد اما خیلی زود لبخندش را فروخورد
-ببین معین من و تو هیچ حرفی و رابطه ای با هم نداریم....من..هرموقع دانشگام تموم شد از اینجا میرم...میدونی که
صدای معین بلند شد
-ببین نیکا تو زن منی...زن من...از این به بعد از این رفتارای مهربانانه باهات نمیکنما
-ببین معین خسته شدم دیگه....بابا روزی صد بار میگم توهم زدی من زن تو نیستم...این یه عروسیه مصلحتی وبه اجبار مامانت بود...واگرنه من که اصلا راضی به عروسی کردن با تو نبودم...
معین پوزخندی زد و گفت:-آره معلوم بود اصلا راضی نبودی...وصدای قدم هایش از اتاق دور شد....
نیکا زیر پتو خزید و نگاهش را به ماه دوخت....دلش برای آغوش مادری تنگ شده بود...پدرش گفته بود وقتی او پنج سالش بود مادرش سکته میزنه و برای معالجه اش میبرنش فرانسه....اون جا هم از دار دنیا میره....آهی کشید و چشم هایش را بست...اگر الان مادرش اینجا بود نیکا مجبور نبود این وضع را تحمل کند....
*********
نیکا نیکا گوش کن....بخدا من
نیکا ایستاد و به سمت سیامک برگشت....ببین سیا اصلا باشه تو راست میگی...ولی من نمیخوام رابطه تو و نامزدت بخاطر من بهم بریزه...در ضمن فکر نکنم بتونم از این به بعد ریخته تو و معین و سارااااا رو تحمل کنم....
سیامک انگشت به دهن مانده بود...نمیدانست چکار کند....حدود یک ساعت است دارد با نیکا حرف میزند ولی نیکا...
-نیکا خواهش میکنم
-ببین سیامک دست از سر من بردااااااار
ناگهان صدایی از پشت آمد
-ببخشید خانوم...مزاحمن؟
نیکا به سمت پسرک برگشت چشم هایی مشکی پررنگ ابروهایی زیبا و پر موهایی که به تازگی کوتاه شده بود..دماغی معمولی و بلند ولبی زیبا و شبیه لب های معین....
-نخیر ایشون ...امم بله ایشون مزاحمن..
پسرک درحالی که ابرو بالا می انداخت گفت
-آقا کاری داشتین؟
سیامک میدانست حرف زدن با نیکا بی فایده است پس شانه بالا انداخت و به سمت در خروجی رفت....نیکا لبخندی سپاسگزارانه زد و به سمت کلاسش رفت...
-ببخشید خانوم
نیکا بروهایش را بالا داد و گفت
-بله
-من شاهین حسینی ام...
نیکا به مغزش فشار آورد ...او مطمئن بود قبلا این اسم را شنیده است ...اما بیاد نیاورد...
-بله از آشنایی با شما خوش حال شدم...من کلاس دارم و به راه افتاد شاهین دنبالش آمد و گفت
-شما اسم شریفتونو عرض نمیکنید؟
نیکا یکباره ایستاد و به سمتش برگشت...
-آقا لطفا مزاحم نشید و دست از سر من برداریییید
شاهین متعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت
-باشه...ولی مگه شما منو نمیشناسی؟
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-نکنه من باید هر خری رو بشناسم؟؟
شاهین خنده ای کرد و گفت
:-آهان باشه برو به یکی بگو شاهین حسینی بهت میگه کی ام....
نیکا حرفی نزد و به سمت کلاسش راه افتاد....وارد کلاس شد و این دفعه در آخری ردیف کنار دختری جا گرفت
-سلام
-سلام من نیکا هستم
-منم سپیده
-از آشنایی باهات خوش حالم...
سپیده سری تکان داد و چیزی نگفت
-اممم ببخشید تو شاهین حسینی رو میشناسی
سپیده با تعجب طوری به نیکا خیره شد انگار آدم عقب مانده ذهنی دیده است
-بله....مگه نمیشناسیش؟
-نه
-اا اا ...شاهین حسینی یکی از پولدار ترین و خوش تیپ ترین و واییییییییی زیباترین ووو با ادب ترین پسرای دانشگاهه....
نیکا خنده ای کرد و گفت
-آهان باشه آخه همین الان بهم گفت منو نمیشناسی منم گفتم من مگه باید هر خری رو بشناسم...و دوباره خنده ای کوتاه کرد
سپیده آب دهنش را قورت داد و با هیجان گفت
-واییی از اول تعریف کن...ببینم داری بلوف میبافی یا نه!!
نیکا به ناچار از اول تعریف کرد و در آخر قیافه ی سپیده را دید انگار میخواهد نیکا را خفه کند
-ا چی شد؟
-چییی شد؟؟ بقیه خودشونو میکشن که طرف یه نیگا بهشون بکنه بعد تو میگی بهش گفتی خر مزاحم؟؟؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-آره خب که چی؟؟همچینم ازش خوشم نیومد
سپیده چشم هایش را گرد کرد و گفت
-وای خدا شفا بده!!!
*************
از دانشگاه بیرون آمد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت
- خانومم
-نیکا با تعجب به سمت شاهین برگشت و گفت
-اوف بازم تو؟؟
-بفرمایید سوارشید...میرسونمتون
-نخیر....خودم با اتوبوس میرم....
شاهین با خود گف
-لابد هنوز نفنهمیده من کی ام....بزا براش بگم تا دیگه از این رفتارا نداشته باشه
-من قصد جسارت ندارم ولی من شاهین حسینی یکی از
نیکا حرفش را قطع کرد و گفت
-یکی از پولدار ترین خوشتیپ ترین زیبا ترین و با ادب ترین پسرای دانشگاهی که همه دنبالشن!
شاهین با نگاهی متفاوت به نیکا نگریست..پس او را میشناخت ولی برایش مهم نبود....لبخندی زد و گفت
-بله حالا اگه میشه بفرمایید میرسونمتون
-نه ممنون خودم میرم
-باشه خداحافظ
نیکا سری تکان داد و چیزی نگفت
******
-راستش من می خوام اون لباس سبزه رو بپوشم
معین ابروهایش را در هم کشیدو گفت
-چی گفتی؟؟؟ عمرا اگه بذارم با اون بری
-وااا؟؟ مگه اون چشه...تازه به اون قشنگی
-ا؟ندیدی چقد..چقد باز بود؟؟
نیکا با خجالت گفت
-خب شال میندازم...چیزی نیست که..
-باشه ولی منم باید بیام ها....
-باشه ...
*********
نیکا به معین نگاه کرد...چقدر در این کت و شلوار مشکی جذاب و خیره کننده شده بود....معین دستش را جلوی صورت نیکا تکان داد و گفت-نیکاااااا چشم چرونی بسه...نیکا مشتی به بازوی معین زد و گفت
-پاشو بریم دیر شد...
*****
کمی دیر شده بود ...هردو وارد تالار شدند ....ناگهان همه نگاه ها به سمت آن دو کشیده شد...نیکا با خجالت به اطراف نگریست...سپیده با خوشحالی به سمتشان آمد و گفت
-به سلام عزیزم..خوش اومدین...وبا معین دست داد...معین خیلی خشک جوابش را داد
-خب بریم اونور بشینیم..اونجا یه میز مخصوص شما دونفره....نیکا خنده ای کرد و گفت
-دیووونه .....به سمت میز رفتند و پشت میز نشستند...میز برای چهار نفر بود...سپیده هم پشت همان میز نشست و یک صندلی خالی ماند...
-این جای خالی ماله کیه؟
سپیده لبخندی زد و گفت
-شاهین
نیکا پوزخندی زد و چیزی نگفت
-شاهین؟؟ همون که میشناسیش دیگگه؟؟
-آرههههه داداشه سپیده است...میخوای نشناسمش؟؟
-آره اصلا نباید هم بشناسیش فهمیدی؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت
-فهمیدم!!
سپیده خنده ای کرد و گفت:-وای خدااا نمیری نیکا....هیچکی از دست تو آروم و قرار نداره...نه از اون داداشه...
-داداشه چیت؟
-هیچی داداشه ...امم..بیچاره ام...هم...امم...چی بود...یادم رفت
نیکا و معین با تعجب به او نگاه کردند...انگار سپیده سعی در پنهان کردن چیزی داشت..
-خب ...من برم به بقیه یه سری بزنم میام...باشه؟
-باشه برو عزیزم...
********
شاهین به سمت میز رفت و روی صندلی نشست
-سلام...
نیکا به اطراف نگاه کرد همه به او نگاه میکردند به ناچار گف<
نظرات شما عزیزان: